شرحی بر مجموعه شیوا خادمی در نمایشگاه گروهی شش
صبح
نمایشگاهِ
گروهی شش صبح از جمله نمایشگاههایی بود که با
نگاه بر یک رویکرد همگانی، ساده و
آشنا؛ قابهای هشت عکاس را از مناظر مختلف ذهنیشان پیش روی ما قرار داد که هر کدام
به نوبه ی خود ارزشمند و تامل بر انگیز بود؛
نمایشگاهی که با مقدمه ی وزین کیارنگ علایی و آثار آرام و ساکتِ محسن اسماعیل زاده آغاز و به آثارِ مرموز و شوک برانگیزِ
سپیده ی گندمی ختم می شد.
در این میان مجموعه ی شاعرانه و سرشارِ
شیوا خادمی یک قدم مانده به انتهای نمایشگاه بود، جایی که بی مهابا لبخندی بر لبت
می نشست و پس از آن مجموعه ی عجیبِ سپیده گندمی که اینجــــــا (به قلمِ علیرضا ملکیان) می توانید درباره آن
بخوانید، تو را با دنیایی متضاد از دنیای شیوا روبرو می کرد و انگار این چیدمان می
خواست علامت سوالی را در ذهن مخاطب باقی بگذارد.
و از همه اینها که بگذریم ؛ نگاهِ آشنای شیوا را به راحتی می توان از میانِ این
هشت عکاس تشخیص داد، شیوایی که هیچگاه و در هیچ شرایطی آن نگاهِ ساده و صمیمی خود را گم نمی کند و این
یکی از بارزترین و شاخص ترین ویژگیهای آثار شیواست که هنوز که هنوزست تو را با
وجود تکرر نگاهی که در آثارش وجود دارد، پای آنها نگه می دارد و این نکته را گوشزد
می کند که تکرار می تواند خیلی هم خوب باشد.
|عکس از شیوا خادمی : نمایشگاه گروهی شش صبح|
مجموعه ی شیوا و منظری که او از آن به شش صبح نگاه کرده ، اصلا نمی خواهد تو را از
ماهیت صبح جدا کند، مخاطب عام و خاص اولین چیزی که به ذهنشان از شش صبح خطور می
کند؛ همانا نورست. همانطور که آثار شیوا از نور جدایی ناپذیرست و به نوعی اصلا از نور تغذیه می کند.
شیوا خیلی دور می رود و بعد خیلی نزدیک می آید، دور از آن لحاظ که فرشته ی کوچک ِ
درونِ عکسهای شیوا؛ مخاطب را به عقب پرت می کند؛ به دنیای آرام کودکی ؛ نوستالژ و کارتونهای
پریان. به پیترپن؛ تینکر بل و فرشته ی فربه و دوست داشتنی کارتون سیندرلا... بعد
نزدیک می آید؛ آنقدر نزدیک می شود که از دنیای کودکی ات فاصله می گیری؛ از کنار پنجره شروع به آمدن می کند؛ از نور؛ خود را به میانِ آشپزخانه و رختخواب و مبلمان پوشیده و خوابِ خانه پهن می کند و تووی
شعرها و کتابهایی که می خوانی می یابی اش.
|عکس از شیوا خادمی : نمایشگاه گروهی شش صبح|
|عکس از شیوا خادمی : نمایشگاه گروهی شش صبح| فروغ فرخزاد را می بینی که لحظه ای با تو با لبخندی تلخ می گوید :
"من پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که
شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد"
و کریستین بوبن را از میان هزارتووی ذهنت بیرون می کشد که :
"فرشته ای همیشه همراه من بود؛ فرشته ای در قلبم جای داشت و شاید بخش بکر و
برفی قلبم بود"
آثار شیوا به مانند گوی های کودکانه و موزیکالی می ماند که خواب و رویایی شیرین را
برای تو رقم می زند و به قولِ همان بوبنِ
دوست داشتنی :
"دنیا؛ دنیای هولناک به درون آن
حبابِ بلورین؛ هیچ راهی نداشت"
و این دقیقا در تضاد با آنچه ست که سپیده ی گندمی عزیز از منظری فلسفی و شایسته به
آن پرداخته ست.
شیوا خود در
قسمتی از بیانیه اش بر این مجموعه می نویسد:
فرشته ها شاید
تکه ای از وجود خداوند هستند که به خانه هایمان می آیند، دست مان را می گیرند، روی
شانه هایمان می نشینند و پلک های مان را آن هنگام که در خوابیم نوازش می کنند.
فـرشته ی من
می گوید : کـمتر بیندیشید، کـمتر حس کنید، اما بـیشتر عـــشـــق بورزید.
|عکس از شیوا خادمی : نمایشگاه گروهی شش صبح|
به راستی شیوا چه می خواهد بگوید، آیا شیوا کودکی ست که دنیای خود را پیشِ روی ما
قرار می دهد؛ جواب من قطعا "نه" است. شیوا رسالتِ بزرگتری را در این
آثار و سایرِ آثار خود دنبال می کند؛ شیوا ؛ گوشه های تاریک و سیاهِ ذهن ما را خوب
می شناسد؛ می گردد؛ دست می برد و آنها می گیرد و با شدت بیرون می اندازد؛ بعد آرام
آن گوشه هایی از ذهنمان که پاک و معصوم و روشن و دست نخورده مانده و مدتهاست خاک
گرفته و فراموشمان شده ست را پیشِ رویمان
می گذارد، و چه رسالتی دلنشین تر و والاتر
از این!