کیارنگِ علایی:
حرفِ تازه ای
نیست؛ اینکه مُدام دورِ خود پیله می تنم؛ اینکه هنوز که هنوزَست این پیله پروانه نمی
شود؛ اینکه نمی رسم. اینکه دستم به هیچ کجا بند نیست و همینطور معلق؛ همینطور معلق...گاهی
خودم را می زنم به آن راه اصلا... خب حالا نشود؛ حالا اگر بشود؛ چه می شود!؟
این پریشانیها هم حرف تازه ای نیست. نه حرف تازه ایست، نه شعر تازه ای؛ و نه عکسِ تازه ای، و نه حتی احساسِ تازه ای. و من در این کهنگی ها مدام با پیله ام،حرف می زنم. با تار تارِ پیله ای که دورِ خودم تنیده ام؛ هی واژه ها را تار می کنم؛ هی این عکسـها را تار می کنم... وهی این پیله را نفوذ ناپذیرتر؛ نفوذ ناپذیرتر...راستی!گاهی که دلم می گیرد، با تارهایش،تار می زنم؛ سه تار... سیتار؛ همین الان دل اَم گرفته؛ گوش کن...