مجموعه
عکس Lichtmalerin با عنوان "روزِهای بارانی ِ عرفانی " از همین دست عکسهاست. جدالِ تاریک و روشن
ذهن و جستجو میان این تاریک و روشن. جزئیات مشخص نیست، تمامِ فضای این چهار عکس را
وهم گرفته، رنگهای ماتِ کهنه درون ِ عکس هم بیداد می کند...
خیلی دوست دارم فکر کنم که Lichtmalerin در
یک روز بارانی دوربینش را برداشته به خیابان رفته و چهارتا عکس ساده گرفته و بی
هیچ فکر و فلسفه ای اینها را کنار هم چیده، بعد از یک تکسچر استفاده کرده و همین،
بعد هم مثلا نشسته کنار شومینه و نسکافه خورده و سیگاری هم کشیده. نیشخندی هم حالا گوشه ی لب اش برای آدم های ساده لوحی مثلِ من که گمان می کنند عکس اَش سرشار از معناست...
خب؛ قاعدتا اینطوری خیلی ساده می شود از کنارِ عکسها
گذشت. از کنار عکسهایی که شاید هزاران حرف برای گفتن داشته باشند (منظورم این
مجموعه نیست؛ که بخواهم آن را بالا یا پایین بیاورم و Lichtmalerin هم
دختر خاله ی من نیست که بخواهم طرفش را در این مجموعه عکس بگیرم)
خب نمی توانم، عکس را دو هفته گذاشته ام روی صفحه
دسکتاپم و میان سه عکس می توانم ارتباط برقرار کنم، اما یک عکس تمام ذهنیتم را به
هم می ریزد، خب خیلی ساده ست که عکس را شیفت دیلت کنم، و بگویم
"چِرت" ست.
کمتر از اینکارها می کنم... کار دیگری می کنم... این
عکس را یک هفته ی دیگر هم روی صفحه ی دسکتاپم نگه می دارم؛ نفهمیدم؛ یک هفته ی
دیگر هم؛ نفهمیدم... باز هم؛ بعد شاید دل ام رضایت بدهد به اینکه از روی صفحه ی دسکتاپ بردارم و برای مدتی در پوشه ای مخفی کنم که چشمم به اَش نیفتد...
+ با خواندن مقدمه؛ حتما با خودتان
تصور کردید که با عجب مطلب عمیقی طرف هستید؛ من پوزش می خواهم که تمامِ ذهنیتتان
را به هم ریختم؛ شاید هم این عملِ من دقیقا مثل کاریست که Lichtmalerin انجام
داد. آدم دو هفته عکس رو اعصابش باشد؛ بهتر از این نمی شود...