در میان پرسه ها و بیدارخوابیهای شبانه و وبگردیهایم، هر از گاهی به عکسهایی بر می خورم که در آنِ واحد تاثیر عمیقی را بر رویم می گذارند؛ این تاثیرِ عمیق چندان به تکنیکها ربطی ندارد و خیلی هم فنی نیست؛ عمیقا احساسی ست.
عکس Anna I(عکاسِ روسی؛نامِ کامل او در دسترس نیست) با عنوانSilver Age )عصرِ نقره ای)از آن دسته عکسهاست...
عکس چهارچوب مشخص و قابلِ فهمی دارد. مخاطب را برای درکِ مفهوم خیلی به دوردستها نمی برد.مفهومی تکراری را در قالب خود گنجانده ست؛( قابهایی با مفهومی مشابه که شخص قاب را با دستِ خود روی صورت گرفته ست و یا در دستهایش، دستها سالخورده ست و تصویر درون قاب جوان؛ و یا اینکه شخص در قاب حضور کامل دارد و قابی که او را به گذشته مربوط می کند در دست دارد و چندین نوع مشابهِ دیگر...)
اما شیوه ی ارائه ی این مفهومَست که آن را متمایز جلوه می دهد. خلاقیت در ارائه ی مفهوم و اندیشه ی متعالی در حفظِ معناهای عمیقِ زندگی....
یک تقسیم بندی واضح در این میان رخ داده ست . یک کات. یک برشِ کاملا ملموس. اما این تقسیم بندی و این برش، حس بدی را به منِ مخاطب القاء نمی کند؛ انتخاب فضای شبیه به هم و ویرایش ِ قاب و استفاده ی کاملا هوشمندانه از تکسچر؛ این برش را تلطیف می کند اما از بین نمی برد دلیلِ آن هم اینست که عکاس عامدانه بر این برش تاکید دارد.
خیلی ساده با مخاطب ارتباط بر قرار می کند. و ناملموس و نا آشنا نیست اما دارای ریزه کاریهایی ست که آنرا جلوه می بخشد و در ذهن ماندگار می کند.
هویتِ انسانی مشخص نیست، تنها با نشانه هایی مشابه نقش ایفا می کند؛ فضای از میان رفته و تباه شده؛ که بر دیوارِ پوشیده شده با کاغذ دیواریهای قدیمی ی آن پرتره ای خودنمایی می کند و فضای کنونی و تا حدودی متفاوت با فضای نخست؛ که البته هنوز زندگی در آن جاریست (با اینکه آن گلهای ظریف نقش ِ بر دیوار اکنون آرام به زیر آمده و فرشِ پا شده اند).
تکلف بر بادرفته در فضای نخست و بی تکلفی موجود در فضای ثانویه؛ استفاده از البسه برای نمایشِ این نوعِ تفاوت و انتخاب نوع چهره پرتره در جایگزینی ی هویت؛
هیچ حس مثبت و منفی و کشش خاصی از المانها و عناصر درون قاب بر نمی خیزد،نگاهها یا وجود ندارند و یا اگر هست به سمتی ست که حالت رو در رویی را با مخاطب ایجاد نمی کند؛ کاملا درونی و درونگراست.
بی تفاوتی و حالت خنثی در طرز نشستن مستقیمِ سوژه انسانی و نگاهِ رو به پایینِ پرتره(پرتره درون قاب انگار غمی سنگین را متحمل شده ست)؛ همه و همه مخاطب را در این درگیری ذهنی باقی می گذارد که این هویتِ نامعلوم آیا به تو نگاه می کند یا نمی کند!؟
شکی نیست که بدونِ هیچگونه کشش و جذابیت نگاهی و کلامی؛ دیالوگ رد و بدل می شود؛ دیالوگی خاموش که می توانی ساعتها بنشینی و گوش فرا دهی...
اما همه ی اینها تا زمانیست که ندانی آن پرتره بر روی دیوار پرتره شاعرِ روس
آنا آخماتوآ ست و این مکان(هر دو ؛ هم عکس نخست و هم دیگری)؛ مکانِ زندگی اوست(که البته در حالِ بازسازیست).
اینجاست که تمامی ی ذهنیاتت به هم می ریزد و نگرشت
به قضیه تغییر می کند؛
نگاه که می کنی می بینی عکاس به واسطه ی استفاده از سوژه انسانی ی بدون سر و انتخاب پرتره ای از این شاعر و قرار دادنِ فضایی از نوعِ زندگی او بیشتر می خواسته به خلق و خو و شیوه ی زندگی ی او بپردازد تا تمام ِآن معانی ای که در بالا ذکر شد(هرچند قسمتهایی از آن صدق می کند)؛ عکس، توصیفی و نوعی بیوگرافیست: منتها به مددِ نیروهای شاعرانه ی نگاهِ یک عکاس...
عنوانِ عکس ( عصر نقره ای) نیز بر گرفته از عصر نقره ای ی ادبیات روس است، عصری که متاثر از عصر طلایی ی ادبیات روس هست ( در عصر طلایی دغدغه اصلی متفکران و اهل ادب مفاهیمی چون عدالت، برابری و نیکبختی بود) اما با آن تفاوتهایی دارد؛ در عصر نقرهای فاصله گرفتن از رئالیسم و حرکت به سوی عرفان، اصل است آثار این دوران متاثر از نوعی بحران هویت و معنا است. انسان سرگشته و تنها سوژه ی بسیاری از نوشتههای این دوران است. و آنا نیز جزء شاعرانِ همین عصر است .
حال با اطلاع از نامها و مکانها حس می کنی این سرگشتگی و بحرانِ هویت در این عکس چقدر به خوبی نمود پیدا کرده؛ و عکاس در ارائه ی توصیف آن؛ تا حدودِ بسیاری موفق عمل نموده ست.
اینجا گویی صدای انسان
هرگز به گوش نمیرسد
اینجا گویی در زیر
این آسمان
تنها من زنده ماندهام
زیرا نخستین انسانی
بودم
که تمنای شوکران کردم