آنچه را که Harry Callahan از "زن" به تصویر می کشد؛ امری ماورایی ست . امری که به واسطه ی حذف بدن و غوطه وری ی آن در آب و بسته بودن چشمها؛ مخاطب را به درون سوق می دهد و به نحوی او را شیفته و شیدا می سازد؛ کالاهان زیبایی ی ظاهری را از او دور می سازد و زیبایی ی روح را به تصویر می کشد؛ روحی که سپیدست؛ غوطه ور ست؛ معلق ست؛ آرام ست ... و ممکنست هر آن متلاطم بشود... حالتِ چهره تمامِ پریشانیها و نگرانیهای زن اثیری را بازگو می کند؛ تمام پریشانیهایی که زن اثیری همواره آنها را پنهان نگاه می دارد.
کاری که شاید تا حدود بسیار زیادی؛ مارگریت دوراس در آثارش انجام می دهد... کالاهان نیز به غمِ پنهان درونِ زن اشاره می کند...
- زندگیم بی سرگذشت ست ، سرگذشتی ندارد، هیچ وقت کانونی در زندگی ام نبود ، نه راهی نه خط سیری، تصویری که احتمالا وجود داشته ، احتمالا عکسی بوده که گرفته شده ، همچون همه ی عکسهای دیگر ، در جاهای دیگر و در موقعیتهای دیگر . این تصویر اما تنها یک عکس نبود . اصل موضوع ناچیزتر از این بود که بتواند انگیزه ای فراهم کند. به فکر چه کسی می رسید؟ این عکس در صورتی جلوه گر می شد که آدم بتواند اهمیت آن واقعه را ، اهمیت گذر از رودخانه را در زندگی من دریابد .تنها خدا به این واقف بود ، به همین دلیل باید گفت چنین عکسی وجود ندارد ، وجه دیگری هم نمی تواند داشته باشد. عکسی است فراموش شده ، از یاد رفته ، در واقع حتی نه گسسته شده و نه از مجموع جدا افتاده . اعتبار این عکس در گرفته نشدنش نهفته ست .
حالا دیگر چیزهایی می دانم ، از بعضی چیزها سر در می آورم. می دانم که آنچه زنها را بیش و کم زیبا جلوه می دهد نه لباس و جامه است ، نه بزک ، نه سرخاب و سفیدآب ، نه زیورآلات و نه حتی نادرگی .می دانم چیز دیگری است ، چه چیز ، نمی دانم ، ولی می دانم همانی نیست که زنها می پندارند.
|مارگریت دوراس: عاشق|
Emmet Gowin زنِ اثیری را در نبود، نیستی و ناپیدایی جستجو می کند، طریقه ی رفتار او با برخی تصویرها ( خصوصا این اثر) مخاطب را بر این باور می رساند. هرچند که این تصویر؛ تصویرِ مرده ای نیست، اما آنچه زیباست در ناپیدایی این قاب ست... در باد خوردنِ موها، حالتِ گردن، طمانینه موجود در حالات زن... همچون نوشته های شعرمنشانه ی کریستین بوبنِ عمیق...
- فرشته ای همیشه همراه من بود؛ فرشته در قلبم جای داشت و شاید بخش بکر و برفی قلبم بود...
- شگفتی رزها در این ست که تا وقتی زنده اند، قلبشان را به کسی نشان نمی دهند.
- و او که در درون من نه سنگینی هیچ رنگی را داشت و نه وزن هیچ لفظی را؛ او که در حضور خویش، برایم سبکی تصویری را داشت و بی وزنی شبحی و سایه خیالی را؛ اکنون در غیبت خویش که سبک تر از یک یاد و نرم تر و رام تر از یک خاطره نازنین و خوش شده بود، در خلوت های خالی من، همسفر سبکبار معراجهای آسمانی من می شد و تا هرجا که می خواستم، بال در بال او، تا هر کجا که می خواستم، دست در دست او می پریدم و می رفتم و می گشتم و بودم...
|کریستین بوبن: دلباختگی|
می دونی!زیبایی در اصل هیچ ربطی به قیافه نداره، درباره رنگ مو یا سایز یا شکل نیست، همه اش اینجاست، به نوع راه رفتن و صحبت کردن و فکر کردن آدم بستگی داره .
|ژوآن هریس: کفشهای آبنباتی|
آنچه Antonio Palmerini به آن می پردازد شبیهِ آنچه ست که صادق هدایت بر آن دست یافته ست، تصویری مبهم از زن، امری تخیلی؛ سورئال و فرا واقعی، زن حضور دارد و پیداست، اما هیچ اطلاعی از درونیات و منشِ خود نمی دهد؛ تصویر پیدایی که موجودیت دارد و زندگی می کند و خود؛ زندگی ست اما واقعیت ندارد... همه چیز اَش در انحصار زمان و مکان حل شده ست و هیچ قابلِ شناسایی نیست...
*(برشی از مقاله ای در نت؛ در مورد وجه سورئالیستی آثارِ صادق هدایت)
پیشوای مکتب سوررئالیسم که لفظ آن به معنی مافوق (sur) واقعیت (real) است، آندره برتون بود.
آندره برتون لفظ سوررئال را یک عمل غیرارادی ذهن تعبیر می کرد. به این منظور که فعالیت واقعی اندیشه را به وسیله گفتار یا نوشته یا به طریق دیگر بیان کند. به عقیده ی او حالات هوشیاری انسان بیدار تنها یک جلوه محدود از فعالیت ذهنی است که قیود خارجی و تأثیر اراده و توجه، آن را زیر فشار قرار می دهد و پس می زند و تابع روش مصنوعی عقل می سازد. اگر اندیشه را آزاد بگذاریم، این راه های تنگ را که موجب خفقان اوست کنار می گذارد و به قدرت کامل خیال می پیوندد.
آندره برتون به این نتیجه می رسد که در آینده، خیال و واقعیت در یکدیگر حل می شود و از مجموع آن ها یک نوع واقعیت برتر، یک مافوق واقعیت، حاصل خواهد شد.
- زندگی به نظر من همانقدر غیر طبیعی ، نامعلوم و باور نکردنی می آید که نقش روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم. گویا یک نفر نقاش مجنون وسواسی روی جلد این قلمدان را کشیده. اغلب به این نفش که نگاه می کنم مثل این است که بنظرم آشنا می آید. شاید برای همین این نقش است ... شاید همین نقش من را وادار به نوشتن می کند.
- افکار پوچ! باشد ، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند آیا این مردمی که شبیه من هستند ، که ظاهراً احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند ، برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس میکنم ، می بینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایه ی خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است ، باید خودم را به شما معرفی بکنم.
|بوف کور: صادق هدایت|
شاید نوشته های بالا به نظر بی ربط برسد، اما در حقیقت این نوشته ها پایه و اساس داستانی به شمار می رود که "زن اثیری" در آن نقش مهمی را ایفا می کند. تراوش همین ذهن بوده که "بانوی اثیری" را شکل و روح بخشیده ست.
Arek Soltysik به مانندِ کوندرا قیاس می کند، میلان کوندرا در
اکثرِ آثارش برای پرداختن به وجه اثیری زن ؛ زن یا زنانی را مقابل قهرمان داستان
اش قرار می دهد تا از آن بتی بسازد و آن را در ذهن خواننده اش ماندگار کند، شخصیتِ
اثیری ی داستانهای کوندرا شاید شخصیت رویی نباشد، همچنان که شخصیت اثیری این عکس
شخصیت رویی نیست و آنچه در وهله اول به چشم می آید شخصیتی متفاوت از اثیری بودن
ست؛ و شخصیت اثیری به آرامی خودش را در جوار آن جاودانه می سازد.
|جاودانگی: میلان کوندرا|
|بی خبری: میلان کوندرا|
Sylvain Lagarde بی هویتی زن را از دیدگاه خودش به تصویر میکشد. علاوه بر آن آنچه در این عکس وجه نمودی قابل توجهی دارد نوعی الهام از آثار Harry Callahan در آن دسته از عکسهاییست که النور همسرش سوژه ی ناب عکسهاست و به نوعی روح کالاهان در اطراف این عکس پرسه می زند.
فضای خالی که در انتها به نیمکتی در میانه ختم می شود. نیمکتی که بر روی آن می توانی ترکیب اندامی ی یک زن را ببینید که با دستهایی آرام و فیگوری با طمانینه به انتظار نشسته ست. گویی در این مکان سالها به انتظار نشسته ست و این مکان او را چنان تندیسی از انتظار در خود فرو برده ست... تمام این عکس همینست. سادگی و صراحت و کمترین عناصر برای القاء مفهوم جاودانگی...
یک تندیس ماندگار در میانی ترین و انتهایی ترین نقطه ی ترکیب بندی و فضایی که در انتها به او ختم می شود و اویی که بدون هیچ المان اضافه ای به این فضا پیوند می خورد و جزئی از آن می شود. ناشناس و بی هویت اما جاودانه و ماندگار...که اگر این تصویر به مانند سایر عکسها از صورت و هویتی برخوردار بود این تاثیر اکنون را در ذهن نمی گذاشت .
تیرگیها و ویگنتها؛ کنتراست مناسب و نوری که با ظرافت بر روی فرم پا تاکید می کند؛ مکانی که خود نیز به مانند سوژه بدون هویت ست و تمامی ی عکس را در سادگی و بی پیرایگی خود غرق می کند. آنچنان که دوست داری ساعتها تصویر این انتظار را به نظاره بنشینی و بیندیشی به اینکه: انتظار همین شکلیست...
چونان آن "ناپیدای زیبا" که دکتر علی شریعتی در باغ آبسرواتوآر بدان پرداخته ست...
- او هر روز، ساعتهای ساکت، چشمانش را در فضای مهآلود خیال میدوخت؛ ساعتهای ساکت، نگاههایش را در ابرهای سربیرنگ افکار مبهمی میدوخت که از هیچ رنگی از زندگی، از هیچ رنگی از این دنیا، رنگ نگرفته بود. افکار بیشکل و بیرنگ! بیشک اندیشههایی که بر خاطرش میگذشت صورتهای مشخص و ساخته و رنگینی از تصورات نبود. او میاندیشید، اما همچون یک مبهوت، نگاهش بهت نگاه یک مجنون آرام و ساکت و عمیقی را داشت، اینگونه اندیشهها ـ که از زندگی و از عالم بیگانهاند و در آن سوی این آسمان و این دنیای رنگها و دنیای اشیاء رنگین و آدمهای رنگین و زندگیهای رنگین در پروازند ـ «صورت» ندارند؛ تصور اشیاء و اشخاص در ذهن نیستند؛ سلسلهای از حلقهها و رژه یک کارناوال مسخره متنوع و رنگارنگ نیستند؛ یک جریان پیوسته بیمرز و بیشکل و بیرنگی است که در آن احساسها و معنیها همانند ارواحاند؛ ارواحی که در قالب کالبدهای گونهگونه حلول نکردهاند. اینگونه تفکر، غرق شدن در عالم ارواح معانی و عواطف است، نه سان دیدن صف اجساد و انواع و اشکال و الوان آنها؛ این است که تفکر، تصور، اندیشیدن... وکلماتی ازین گونه، اینجا، درست نیست؛ جذبه است؛ خلسه است؛ تأمل است، استغراق عمیق در قلب اقیانوسهای بیکرانه کشف و شهود است.
- چنان مینمود که گویی زانوانش در راه رفتن، دستهایش در حرکت کردن و چشمهایش در حالیکه به گوشهای میچرخید و همه اندامهایش به نیروانا رسیدهاند، همچون یک روح آرام، روح آرام یک قدیس در عالم ارواح، در بهشت، بر بام ابرهای لطیف آسمان گام مینهاد.
- احتیاجی هم به گفتن وحرف زدن نداشتیم؛ زیرا آنچه ما را به هم شبیه نموده بود و ما آنرا احساس میکردیم، چنان مبهم و ناشناخته بود، که نمیدانستیم چه بگوییم، و چنان روشن و معلوم بود که نیازی به گفتگوی از آن احساس نمیکردیم.
|در باغ آبسرواتوآر: دکتر علی شریعتی|
Natalya Abilovaدر این میان نگاهِ دو گانه ای به زن دارد. نگاه دو گانه ای که تاحدودی باز هم می توان آن را به ذهنیت صادق هدایت و دکتر علی شریعتی نسبت داد ... هرچند شخصیت دو گانه ی این اثر در هر دوصورت ناپیداست، و آن مورد هم که پیداترست باز هم ناپیداست... ناپیدا و در درد غوطه ور ...
سوالاتی در ناپیدایی شکل می گیرد و به اوج خود می رسد که در پیدایی..شاید محو شود و دیگر " وجه اثیری" را بر دوش نکشد...
- او غمگین است؟ عاشق است؟ مأیوس است؟ شکستخورده است؟ عزیزی را از دست داده است؟ عزیزی که سرمایه حیات و بهانه حرکت و سرچشمه نشاط و امید و بودن وی بوده است؟
|در باغ آبسرواتوآر: دکتر علی شریعتی|
- از شدت تب مثل این بود که همه ی چیزها بزرگ شده و حاشیه پیدا کرده بود. سقف عوض اینکه پایین بیاید بالا رفته بود. لباس هایم تنم را فشار می داد.آیا او موجودی حقیقی و یا یک توهم بود ؟
| بوف کور: صادق هدایت|
- در مورد او به جای لاغر و تکیده بودن ، باید چیز دیگری گفت . از وجودش چیزی نمانده است ، آنقدر نحیف که در زنده بودنش می توان تردید کرد . ولی نه ، هنوز در قید حیات است . چهره در هم ریخته ی وحشتناکش سخت متشنج ست ، زنده است . به چیزی نگاه نمی کند ... هیچ ... خطوط درهم رفته ی صورتش ممکن است از خنده باشد ...
|درد: مارگریت دوراس|
+ سخن آخر:
آنچه نوشــــته ام تلاشی بود در جهت بیان تشــابه میان عکســـهایی که می بینم و نوشــــته هایی که می خوانم... چرا که معتقدم عکسها از نوشته ها بر می خیزند و نوشته ها از عکسها...