:: فتولایف ::

| سرنوشتِ روح اینست که؛ ناشناخته بماند|

:: فتولایف ::

| سرنوشتِ روح اینست که؛ ناشناخته بماند|

::2:: لبه ی بهشت

شرحی بر

لبه ی بهشت | مجتبی نصیری

 

به آینه ی برهنه از خود میان ِ مغز ِ پرزده از جُمجمه ام

 


عکس از مجتبی نصیری


اگر این عکس نقطه ی آغازین این مجموعه باشد، آغاز خوبی­ست. استفاده از پا و در پس­زمینهصندلی، که محلی­ست برای نشستن؛ و رابطه­ای که میان این پا و آن صندلی برقرار است. کسی هست؛ اما صندلی خالی­ست؛ در آینه قرار دادنِ پاها به عنوان عنصری اصلی در کادر، نشانه­ای از با اهمیت بودنِ این نشانه در مفهوم است؛ هرچند عنصر محو در آینه از اهمیت کمی برخوردار نباشد، اینجا چند سوال مطرح میشود:

آیا پا به عنوان پا و به عنوان عضوی برای رفتن، حرکت کردن و از رکود بیرون آمدن استفاده شده؟، و یا پا صرفا به معنای استفاده از بخشِ بدن در بیانِ بودنی سلف­گونه به تصویر اضافه شده است؟ آیا از صندلیِ خالی به عنوان عنصری به معنای خودش استفاده شده و یا نشانه­ای­ست در تعریفی گسترده­تر و باز هم سلف­گونه که نوعی دست و دلبازی در ارائه­ی مفهوم به شمار می­رود؟ رابطه-ی صندلی و پا در آینه­ای که بازتابی از واقعیت است، چیست؟

مکان، صرفا مکانی­ست بدون جنبنده و عناصر و نشانه­های موجود هرکدام دال هستند بر «نبود»؛ نیمه­ای از تن  "نیست"؛ نیمه­ای از تن در کادرِ بسته­شده «وجود ندارد»... صندلی «خالی­ست»؛  نشانه­ای از «فقدان» و «نبود»؛  «نیستی»...

 پا در آینه با خودش حرف می­زند:

 «من اینم» به تنهایی و غربت همان صندلی؛ در این برهوت به نام «زمین».

 
شگفت زده در برابر آینه بی حرکت ایستاده، و به پیکر خویش همچون جسمی بیگانه می­نگریست. آری، یک جسم بیگانه، هرچند در میان سایر اجسام این جسم مال خود او باشد. از این بدن حالش به هم می­خورد.

|بار هستی : میلان کوندرا |

 

- سکانس اول «هبوط» است؛ رانده شدن از همه چیز، همه­کس و همه­جا، تبعید به مکانی بدون جنبنده؛

پا، اجباری­ست به رفتن و در «رکود» نماندن و نوعی تسلیم شدن به «سرنوشت».

اینجا همین­ست؛ من رانده شده­ام؛ اینجا برهوت َست؛ تنها ام ؛ «چاره­ای نیست»؛ «باید بروم»...


این­ست "امانتی" که بر دوش آدم سنگینی می­کند

و این است آن "پیمانی" که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم

و "خلافت او را در کویر زمین تعهد کردیم

و ما برای همین " هبوط" کردیم

و این چنین­ست که به سوی او باز می­گردیم.

انسان بیش از زندگی­ست

آنجا که هستی پایان می­یابد، او ادامه می­یابد

|هبوط : دکتر علی شریعتی|

 

نقطه­ای میان ِ همه­ی شباهت­های ِ آسمان و زمین

 

 عکس از مجتبی نصیری


-  سکانس دوم، همانطور که نامش هم می­گوید، تعریفی از مکان ا­ست؛ مکانی که انسان رانده شده، به جبر پا درون آن نهاده­ست. نقطه­ای از زمین را تعریف می­کند که آن را صرفا «می بیند»؛ آن را «صرفا» این­گونه می­بیند و نه اینکه زمین «قطعا» همین باشد.

او به اجبار آمده؛ پرنده­هایی در آینه­ی ذهنِ او منعکس­اند؛ (آئینه در مقابل ِ صورت گرفته شده و به عنوانِ نشانه­ای از هویتِ انسانِ درون قاب به شمار می­رود.) به اجبار آمده و زمین را زندانی می­بیند؛ از سه سمت بسته­شده و تنها ازسمتی باز که در جستجوی آزادی­ست؛ در میانه و در رکودی متحیرکننده؛ در جستجوی رهایی و سبکی...


آنچه بر شانه­های او فرو ریخت بار سنگینی نبود، بلکه سبکی تحمل ناپذیرِ هستی بود.

|بار هستی : میلان کوندرا |

 

انسانِ آمده به زمین، در جستجوی جایی­ست برای فرار و پناه گرفتن؛ جایی، نقطه­ای که دل ببندد و بازتاب ِ رهاییِ او باشد.

 

وای از این زندان ِ بی­دیوار

می­روی، می­روی، می­روی

از کجاش فرار کنی؟!


|شهاب مقربین|    

بهشت خصوصی

 

عکس از مجتبی نصیری


سکانس سوم، سکانس دوم را تکمیل می­کند. انسان در جستجوی نقطه­ای برای سبکی و رهایی­ست... 

نمی­یابد؛ ساعت­های طولانی با همان پاها راه می­رود. نمی­یابد؛ خسته است؛ ناگزیر از ادامه، روحش را، ذهنش را به پرواز در می­آورد...

در این میان، «ضعف» خودنمایی می­کند. آن انسانی که در «عروج» از تمامیِ نعمت­ها برخوردار بود، اینک در «هبوط»، تنها به «پرواز دادنِ» ذهنش قناعت می­کند؛ اینجا در این سکانس، انسان موجودِ قدرتمندی نیست. ضعیف می­نمایاند؛ دور از خودِ واقعی­اش، موجودی می­شود که به «خیال»، قانع شده است...


در کتاب "ناپلئون در تبعید" (پل فلوریود ولانگل: ابوالقاسم حالت) ناپلئون در واپسین لحظات زندگی­اش، تقاضا می­کند قدری قهوه بخورد و جواب داده می­شود که حتی یک قاشق قهوه برای او ممنوع است، مردی با آن غرور و عظمت برای خوردن یک قاشق قهوه، التماس می­کند...


«هبوط» تغییر چهره می­دهد به «سقوط» و «زوال»

 

به مغزهایی آسمانی که خاک هدیه داده اند به زمین

 

عکس از مجتبی نصیری


- سکانس چهارم، درماندگی­ست؛ پس از جست­و­جوهای طولانی و نرسیدن، پس از بی­هدفی و خستگی­های مدام و پی در پی، پس از نا امیدی به یافتن، پس از واقع شدن در «خیال» و پی­بردن به بیهودگیِ ِخیال... پس از درک ِ سراب از این تشنگیِ پایان­ناپذیر و خردکننده و درکِ ناگزیرِِ «همینی که هست»

 

انحنای چادر و انحنای زمین، نقش موثری را در زیبایی بصری ایفا می­کند؛ القاءِ مفهومِ «انعطاف­پذیری» و رفتن به سمت­و­سوی «تسلیم شدن».

 

تو یک خیال دور بیش نیستی و دستِ من به دامن اَت نمی­رسد

تو غافلی و من تمام می­شوم

و دیدگان پر ز راز من

هزار بار گفته با دلم

که من سراب دیده­ام

که من سراب دیده­ام

|هما میر افشار|

 

 

به تمام ِ رویاهایی از مغز، که در دنیا، به قابی محدود اند

 

 عکس از مجتبی نصیری


- در سکانس پنجم، وجودِ فیزیکیِ انسان از میان می­رود، هرچند هنوز نشانه­هایی از او هست؛ هرچند هنوز نه قابلِ­لمس که قابلِ حس است و اینک در جست­و­جوی تمامیتِ آنچه از دستش داده،می­خواهد برود. آنقدر خیال ِ رهایی را در سر پرورانده که دیگر خودِ خیال شده است؛ و مرزی میانِ دنیای واقعی و خیالش وجود ندارد.

زمین را با پوششی در ذهنش، سانسور می­کند - «زندگی در عینِ مردن».

 

شبیه سطرهایی
که سانسور می­شود
در من
شبیه ِواژه­های نمی­گویم­هایم
دارم
عادت می­کنم
به زندگی
که عادت نکرده است
هنوز به من
،
و حیرانم هنوز
چرا مادرم حوا
دلش می­خواست
آن سیبِ سرخ را
بخورد !

 

|شادی آفرین آرش|

و تسلیمِ محض!

 

. نقطه سر خط  

 

 عکس از مجتبی نصیری


سکانس پایانی، دلنشین هست و هم نیست؛ دردناک است؛ مانند یک دورانِ نقاهت؛ همه چیز در نهایت پایان می­پذیرد؛ از هبوط به عروج. آنهمه در جا زدن­ها، سراب­ها، غم خوردن­ها، رفتن­ها و رفتن­ها و نرسیدن­ها، سرانجام پایان می­پذیرد، که انگار از اول هم بنا بر همین «از عروج به هبوط، و از هبوط به عروج رسیدن» بوده است؛ تصویری کامل از «پوچیِ» زمینِ مادی، دنیا و آنچه در میانه­ی «هبوط تا عروج»، بدان دل می­بندی...

 

رجعت، شور انگیزترین آرزوی دلهای خو نکرده به تبعیدگاه َ ست...

|هبوط : دکتر علی شریعتی|

رجعت! ما ز بالائیم و بالا می­رویم...

 


سخنِ آخر

 

جهانِ ما

در قابِ آینه­ای خلاصه بود

که به هزار صورت

تنهـــــا یک معنی می­داد

"تنهـــــا"

|شهاب مقریبن |

آنچه نوشته ام تنها تلاشی­ست در شرح این عکس­ها از دیدگاهِ شخصیِ خودم و دال ِ بر این نیست که این مجموعه دارای عیب نیست(که مهمترین آنها تنوعِ ابعادی­ست). آنچه برداشتِ من بوده، به همراه نوشته­ها و مستنداتی­ست که بر آنها رجوع کرده­ام.