عکس از مجتبی نصیری
آیا پا به عنوان پا و به عنوان عضوی برای رفتن، حرکت کردن و از رکود بیرون آمدن استفاده شده؟، و یا پا صرفا به معنای استفاده از بخشِ بدن در بیانِ بودنی سلفگونه به تصویر اضافه شده است؟ آیا از صندلیِ خالی به عنوان عنصری به معنای خودش استفاده شده و یا نشانهایست در تعریفی گستردهتر و باز هم سلفگونه که نوعی دست و دلبازی در ارائهی مفهوم به شمار میرود؟ رابطه-ی صندلی و پا در آینهای که بازتابی از واقعیت است، چیست؟
مکان، صرفا مکانیست بدون جنبنده و عناصر و نشانههای موجود هرکدام دال هستند بر «نبود»؛ نیمهای از تن "نیست"؛ نیمهای از تن در کادرِ بستهشده «وجود ندارد»... صندلی «خالیست»؛ نشانهای از «فقدان» و «نبود»؛ «نیستی»...
پا در آینه با خودش حرف میزند:
«من اینم» به تنهایی و غربت همان صندلی؛ در این برهوت به نام «زمین».
|بار هستی : میلان کوندرا |
- سکانس اول «هبوط» است؛ رانده شدن از همه چیز، همهکس و همهجا، تبعید به مکانی بدون جنبنده؛
پا، اجباریست به رفتن و در «رکود» نماندن و نوعی تسلیم شدن به «سرنوشت».
اینجا همینست؛ من رانده شدهام؛ اینجا برهوت َست؛ تنها ام ؛ «چارهای نیست»؛ «باید بروم»...
اینست "امانتی" که بر دوش آدم سنگینی میکند
و این است آن "پیمانی" که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم
و "خلافت او را در کویر زمین تعهد کردیم
و ما برای همین " هبوط" کردیم
و این چنینست که به سوی او باز میگردیم.
انسان بیش از زندگیست
آنجا که هستی پایان مییابد، او ادامه مییابد
|هبوط : دکتر علی شریعتی|
نقطهای میان ِ همهی شباهتهای ِ آسمان و زمین
- سکانس دوم، همانطور که نامش هم میگوید، تعریفی از مکان است؛ مکانی که انسان رانده شده، به جبر پا درون آن نهادهست. نقطهای از زمین را تعریف میکند که آن را صرفا «می بیند»؛ آن را «صرفا» اینگونه میبیند و نه اینکه زمین «قطعا» همین باشد.
او به اجبار آمده؛ پرندههایی در آینهی ذهنِ او منعکساند؛ (آئینه در مقابل ِ صورت گرفته شده و به عنوانِ نشانهای از هویتِ انسانِ درون قاب به شمار میرود.) به اجبار آمده و زمین را زندانی میبیند؛ از سه سمت بستهشده و تنها ازسمتی باز که در جستجوی آزادیست؛ در میانه و در رکودی متحیرکننده؛ در جستجوی رهایی و سبکی...
آنچه
بر شانههای او فرو ریخت بار سنگینی نبود، بلکه سبکی تحمل ناپذیرِ هستی بود.
|بار هستی : میلان کوندرا |
انسانِ آمده به زمین، در جستجوی جاییست برای فرار و پناه گرفتن؛ جایی، نقطهای که دل ببندد و بازتاب ِ رهاییِ او باشد.
وای از این زندان ِ بیدیوار
میروی، میروی، میروی
از کجاش فرار کنی؟!
|شهاب مقربین|
بهشت خصوصیعکس از مجتبی نصیری
- سکانس سوم، سکانس دوم را تکمیل میکند. انسان در جستجوی نقطهای برای سبکی و رهاییست...
نمییابد؛ ساعتهای طولانی با همان پاها راه میرود. نمییابد؛ خسته است؛ ناگزیر از ادامه، روحش را، ذهنش را به پرواز در میآورد...
در این میان، «ضعف» خودنمایی میکند. آن انسانی که در «عروج» از تمامیِ نعمتها برخوردار بود، اینک در «هبوط»، تنها به «پرواز دادنِ» ذهنش قناعت میکند؛ اینجا در این سکانس، انسان موجودِ قدرتمندی نیست. ضعیف مینمایاند؛ دور از خودِ واقعیاش، موجودی میشود که به «خیال»، قانع شده است...
در
کتاب "ناپلئون در تبعید" (پل فلوریود ولانگل: ابوالقاسم حالت) ناپلئون
در واپسین لحظات زندگیاش، تقاضا میکند قدری قهوه بخورد و جواب داده میشود که
حتی یک قاشق قهوه برای او ممنوع است، مردی با آن غرور و عظمت برای خوردن یک قاشق
قهوه، التماس میکند...
«هبوط» تغییر چهره میدهد به «سقوط» و «زوال»
عکس از مجتبی نصیری
- سکانس چهارم، درماندگیست؛ پس از جستوجوهای طولانی و نرسیدن، پس از بیهدفی و خستگیهای مدام و پی در پی، پس از نا امیدی به یافتن، پس از واقع شدن در «خیال» و پیبردن به بیهودگیِ ِخیال... پس از درک ِ سراب از این تشنگیِ پایانناپذیر و خردکننده و درکِ ناگزیرِِ «همینی که هست»
انحنای چادر و انحنای زمین، نقش موثری را در زیبایی بصری ایفا میکند؛ القاءِ مفهومِ «انعطافپذیری» و رفتن به سمتوسوی «تسلیم شدن».
تو یک خیال دور بیش نیستی و دستِ من به دامن اَت نمیرسد
تو غافلی و من تمام میشوم
و دیدگان پر ز راز من
هزار بار گفته با دلم
که من سراب دیدهام
که من سراب دیدهام
|هما میر افشار|
- در سکانس پنجم، وجودِ فیزیکیِ انسان از میان میرود، هرچند هنوز نشانههایی از او هست؛ هرچند هنوز نه قابلِلمس که قابلِ حس است و اینک در جستوجوی تمامیتِ آنچه از دستش داده،میخواهد برود. آنقدر خیال ِ رهایی را در سر پرورانده که دیگر خودِ خیال شده است؛ و مرزی میانِ دنیای واقعی و خیالش وجود ندارد.
زمین را با پوششی در ذهنش، سانسور میکند - «زندگی در عینِ مردن».
شبیه سطرهایی
که
سانسور میشود
در من
شبیه
ِواژههای نمیگویمهایم
دارم
عادت میکنم
به زندگی
که عادت
نکرده است
هنوز به
من
،
و حیرانم
هنوز
چرا
مادرم حوا
دلش میخواست
آن سیبِ
سرخ را
بخورد !
|شادی آفرین آرش|
و تسلیمِ محض!
. نقطه سر خطسکانس پایانی، دلنشین هست و هم نیست؛ دردناک است؛ مانند یک دورانِ نقاهت؛ همه چیز در نهایت پایان میپذیرد؛ از هبوط به عروج. آنهمه در جا زدنها، سرابها، غم خوردنها، رفتنها و رفتنها و نرسیدنها، سرانجام پایان میپذیرد، که انگار از اول هم بنا بر همین «از عروج به هبوط، و از هبوط به عروج رسیدن» بوده است؛ تصویری کامل از «پوچیِ» زمینِ مادی، دنیا و آنچه در میانهی «هبوط تا عروج»، بدان دل میبندی...
رجعت، شور انگیزترین آرزوی دلهای خو نکرده به تبعیدگاه َ ست...
|هبوط : دکتر علی شریعتی|
رجعت! ما ز بالائیم و بالا میرویم...
جهانِ ما
در قابِ آینهای خلاصه بود
که به هزار صورت
تنهـــــا یک معنی میداد
"تنهـــــا"
|شهاب مقریبن |
آنچه نوشته ام تنها تلاشیست در شرح این عکسها از دیدگاهِ شخصیِ خودم و دال ِ بر این نیست که این مجموعه دارای عیب نیست(که مهمترین آنها تنوعِ ابعادیست). آنچه برداشتِ من بوده، به همراه نوشتهها و مستنداتیست که بر آنها رجوع کردهام.