:: فتولایف ::

| سرنوشتِ روح اینست که؛ ناشناخته بماند|

:: فتولایف ::

| سرنوشتِ روح اینست که؛ ناشناخته بماند|

::8:: داستانِ تقاطع

*نقد عکس:تری بَرِت، اسماعیل عباسی| کاوه میر عباسی:

 هانس گئورک گادامر واکنش خویش را به هنگام رو در رویی با عاملی نوین و خلاق در اثر هنری چنین  توصیف می کند:

خیلی ساده از حرکت و راه رفتن، باز می مانم.زمان متوقف می شود. دیگر نمی فهمم که چه مدت را  صرف مطالعه ی اثر کرده ام، و نمی دانم؛ چیزهایی که خوانده ام تا چه مدت در وجودم زنده خواهد ماند.  آزمودنِ چیزی تازه ابتدا آدم را دچار نوعی سردرگمی می کند. بین خودم با آنچه دیده ام، رابطه ای  دیالکتیکی می یابم. مشاهده چیزی تازه، چشمانم را به احترامِ آنچه دیده ام و هم آنچه بعدا خواهم دید،  می گشاید.

عکس می بینم، گاها، عکسهایی شاید نه چندان در نظرِ دیگران جالب،در گیر کننده برای خودِ من، تجربه های دیداری که بد نمی بینم آنها را به اشتراک بگذارم، اینکه چقدر در شیوه نقد یا شرح بر عکس اسیر حالت نمایی و اکسپرسیونیسم می شویم؛ و اینکه چقدر برانگیزندگی احساسات در شرحِ ما از عکسی تاثیر می گذارد، شاید همان می شود که جنابِ "هانس گئورک" به آن اشاره کرد و یا به شیوه خیلی خودمانی تری به گفته ی "زهرا درویشیان" به این عکسها می گوییم عکسهای خواهش می کنم دست از سرم بردار"...

Lilo Ulke یک عکاسِ آلمانی ست، در میانِ آثارش، با دو اثر ارتباطِ خوبی برقرار کردم، و این دو اثر را هر چند با فاصله و دور از هم ارائه شده بود، نتوانستم جدا از هم بدانم. 



|Photo's by: Lilo Ulke|

بیان روایی ِ تراژیک این دو عکس و عناصری که به هم ارتباط دارند، با همین دو فریم، یک داستان کوتاه را تشکیل داده اند. دو فریمی که حالتِ دو انسان را در برخورد با یکدیگر به چالش می کشد، برخوردهایی در حالتهای مشابهِ درونی.

دو حالتِ ساده در در این دو اثر داریم

1- آمدنِ زن؛ مکانِ ثابت مرد و ماتی و خیره گی او به نقطه ای. 2-مکانِ ثابتِ مرد و ماتی و خیرگی او به نقطـــه ای؛ رفتنِ زن.

کسی می آید، می رود، مرد منتظرست. کسی منتظرست، زن می آید، می رود.به هم نگاه نمی کنند، هر کدامشان در عوالم خودشان سیر می کنند، هم را نمی بینند، از کنار هم می گذرند و این گذر و این عبور یک حرکت تکرار شونده ست. انتظار در ماتی و خیرگی مرد و در رفت و آمدِ زن یک معلولِ مشترک ست، و چیزی که ذهن را کمی در گیر می کندو به فکر وا میدارد اینست که علتِ معلولِ هر دوی اینها مفقودند و اثرِ فیزیکی در آثار ندارند، هرچند می توان ردپای درونی و نامرئی ِ آنها را احساس کرد،دردِ مشترک، پریشانی و نابسامانی مشترک، معلولِ مشترک و در نهایت در نقطه ای تقاطعِ مشترک، یک همبستگی مشترک... و دوباره انفصال...

 

مزیت دو نیم شدن این است که در هر فرد و هر شیء آدم در می یابد درد ناقص بودن در آن فرد یا آن شیء چگونه چیزی است. وقتی کامل بودم این را درک نمی کردم. از میان دردها و رنج هایی که همه جا وجود داشت بی خیال می گذشتم بی آن که چیزی درک کنم یا در آن ها شریک شوم، دردها و رنج هایی که آدم کامل حتی تصورش را هم نمی تواند بکند. تنها من نیستم که دو نیم شده ام، تو و بقیۀ مردم هم در همین وضعیت قرار دارید. و حالا همبستگی ای در خودم احساس می کنم که وقتی کامل بودم به هیچ وجه درک نمی کردم. همبستگی ای که مرا با همۀ معلولیت ها و همۀ نارسایی های دنیا پیوند می دهد. اگر با من بیایی، تو هم یاد می گیری در غم و درد دیگران شریک شوی و با تسکین دادن آلام شان، ناراحتی های خودت را هم تسکین دهی

|ویکُنِت دو نیم شده :ایتالو کالوینو|

 

و این درگیر کننده و تراژیک می شود، آن هنگام که می اندیشی اینها می توانستند معلولِ دیگری باشند، یا بشوند و در نقطه ی انتهایی انفصالی وجود نداشته باشد، یا این تقاطع، منقطع نشود.

 

نکته دیگری که شیوه روایی این دو اثر را در ذهنم ماندگار کرد، اندک شباهتی بود که به یکی از مجموعه های duane michals در آن احساس کردم. البته مجموعه ی duane از جزئیات و محتوای متفاوتی برخوردارست، اما از لحاظ بصری و دیداری و نوع پرداخت و نوعِ زاویه ای که آمدن و رفتن را توصیف می کند از نظرِ من شباهتهایی را دارا می باشد.

 

|Photo by: duane michals|

و در انتها بیانی از هنری ر.لوس بنیانگذار و ناشر مجله لایف؛ * نقد عکس: تری بَرِت...

 

دیدنِ زندگی یعنی دیدنِ دنیا، شاهد عینی رویدادهای عظیم بودن،نظاره کردنِ چهره مستمندان و کردار گردنکشان؛ مشاهده ی چیزهای عجیب؛ ماشینها؛ ارتشها؛ انبوهِ جمعیت؛ دیدن سایه ها در جنگل و بر رخسارِ ماه؛ دیدنِ آثارِ بشر؛ نقاشیهایش؛ برجهایش و کشفهایش؛ دیدن چیزهایی که هزارن فرسخ با ما فاصله دارند؛ چیزهای پنهان در پسِ دیوارها و در داخلِ اتاقها؛ چیزهایی که بروزشان مخاطره انگیزست؛ زنانی که مردان به آنها عشق می ورزند و بسیاری کودکان؛ دیدن و آموختن...